نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - داستان خاطرات
هوا که گرم شد گله را به سوی رودخانه بردم تا سيراب سازم ولی بين راه به فکر باغ کدخدا افتادم که دارای سيب و زرد آلو و غيره بود . پيش از ظهر گله را به رودخانه رساندم و به خاطر گرمی هوا گله خوابيده به سراغ باغ رفتم تا غذائی پيدا کنم . اما ناگفته نماند که باغبان مردی سياه چهره و بداخلاق بود . بالاخره گرسنگی مجالم نداد مثل گربه خود را به داخل باغ پراندم و شروع کردم به خوردن.
کد خبر: ۴۲۸۱۰۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۲۵

داستان خاطرات
...فرمانده گردانی بودم که طی چند ساعت یک تیپ آنها را شکست داده بودیم و فرمانده آنها را اسیر و غنایم زیادی را گرفته بودیم . طبیعی بود که آنها اینقدر هیجان زده شوند . تا آن موقع به عربی و یا فارسی دست و پا شکسته سوال و جواب می کردند ...
کد خبر: ۴۰۷۶۷۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۱۹